۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

نازکش داری ناز کن؛ نداری دست و پاتو دراز کن!

آدما دو دسته می شن گمونم؛
دسته ی اول که با آدمای جدید آشنا می شن و دوستای تازه پیدا می کنن و اصولا وقت فکر و خیال ندارن؛
و دسته ی دوم که عرضه ی این کارا رو ندارن، پس از صبح تا شب دارن به نفر قبلی فکر می کنن...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

زمزمه ها

من و تو آشنای سالهای مشترک بودیم

من و تو
آشنای
فصلهای مشترک بودیم

کنون طرح جدایی بین ما
بیگانه می ریزد


* همای

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

sharging

زندگی شبیه گوشی موبایل من است، که هر سه چهار روز یکبار باتری اش را شارژ می کنی و دست آخر هم نمی دانی که به چه درد می خورد...

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

دیشب خواب می دیدم که وبلاگ مسدود شده م همین جوری برای خودش باز شده...


و انقدر این رویا خوشایند بود که همین الان امتحان کردم ببینم نکنه باز شده باشه!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

- مهری ها مهربون ان، صبورن... با گذشتن...

ایستاده است روبروی نیمکت؛ چند کلمه در میان، با جدیت و اندکی ناراحتی به دختری که مقابلش نشسته نگاه می کند و کوچکترین اهمیتی ندارد که او چیزی میفهمد یا نه. مخاطب این جملات او نیست. روی حرفش با دیگری است، که سمت چپ اش روی نیمکت نشسته. تمام نیرویش را روی کلمات گذاشته تا از متولدین مهر دفاع کند، و از آن دیگری می خواهد اینقدر وقیحانه گمان نکند که متولد مهر بودن به همین سادگی است. حاضر است شرط ببندد که او متولد مهر نیست. جمله اش را هر ازگاهی به شکل دیگری تکرار می کند:

-همه ی دخترها یکطرف، متولدین مهر یک طرف. فوق العاده ن.

**********

باز هم با امیدی واهی به گفتگو نشسته. از اینهمه "کوتاه آمدن" و واکنش نشان ندادن به بی ملاحظگی ها به تنگ آمده. احساس می کند که ترجیح می داده معامله گر و منفعت طلب به نظر برسد، تا اینچنین بی توجه به شخصیت خودش که هر روز دارد بیشتر از قبل زیر پا له می شود. مثل میلیونها زن دیگری که روی این کره ی خاکی یکی از آرزوهای همیشگی شان این است که به "مردشان" بگویند: "ما باید با هم حرف بزنیم"، دلش می خواهد آن دیگری میلی نشان دهد به "حرف زدن". اما دیگری ناامید کننده ترین جمله ی ممکن را برایش می نویسد:
- تو دختر خوب و مهربونی هستی...

و فکر می کند ستایش موجود بدبختی که از همه ی هویت اش گذشته، آن هم دقیقا به همین دلیل "هیچ چیز برای خود نخواستن"، کثیف ترین کار ممکن در این رابطه است...

و بعد از شنیدن این جمله تقریبا مطمئن می شود که به پایان رسیدن این رابطه نزدیک است...

**********

ردیف آخر کلاس نشسته اند. کنار دستی اش بی مقدمه می پرسد "راستی تو متولد چه ماهی هستی؟". ماه تولدش جزو معدود چیزهاییست که دوستش دارد؛ بر خلاف بقیه ی ماهها که در طالعشان نوشته مهربان یا احساساتی یا عجول و ... در طالع این ماه عباراتی مثل منطقی و متعادل و مباحثه گر هم پیدا می شود. و فکر می کند که همین است که ماهش را از دیگر ماهها متمایز کرده، همین که مثلا مهربان، یا فداکار یا چیزهایی از این دست شاخصه های ماه تولدش نیستند. جواب می دهد "مهر".

دختری که سوال کرده بود می گوید دیروز فلانی از متولدین ماه مهر تعریف می کرد و از ما می پرسید کسی را نمی شناسیم که متولد مهر باشد.

می داند که در آن جمع دوستی بوده که می دانسته او متولد مهر است و نمی فهمد چرا سوال بی اهمیت این "فلانی" بی پاسخ مانده.

**********

به رابطه تقریبا تمام شده شان فکر می کند. رابطه ای که تنها کار دیگری که می شود برایش کرد این است که درست و حسابی تمامش کرد. و حالا که مدتیست از تقریبا پایان این رابطه می گذرد می بیند که از این فاصله انگار بهتر می تواند این رابطه را ببیند. می بیند که مثل "نیل" در "انجمن شاعران مرده" دلش می خواهد حالا که هیچکس قدردان خوبی اش نبوده، درمانده و مظلومانه با خودش بگوید که در این رابطه "خوب بوده است". که هر چه در توانش بوده را انجام داده. و از خودش می پرسد پنج سال تاب آوردن و دست آخر هم با حرفهای نگفته کنار رفتن، اسمش به جز صبوری چه چیز دیگری می تواند باشد. که از اینهمه چیز ناراحت شدن و دست آخر هم به خاطر "ناراحت شدن" عذرخواهی کردن و حتی منت دیگری را کشیدن، اسمش همان با گذشت بودن نیست...؟

و می بیند که مثل همان میلیونها زنی که یا باید این خصلتها را داشته باشند و یا اینکه بروند و بمیرند چقدر از این "مهربان" بودن و "با گذشت" بودن و "صبوری" بیزار است...

**********

روی نیمکت نشسته و با شنیدن هر کلمه دلش می خواهد بالا بیاورد.
- مهری ها مهربون ان، صبورن... با گذشتن...

رابطه اش با پسری که دوستش داشته را به گند کشیده شده می بیند، دقیقا برای مهربان و صبور و باگذشت و فداکار بودن اش. و حالا پسر دیگری جلویش ایستاده و تحقیرش می کند برای مهربان و صبور و باگذشت و فداکار نبودن اش.

ولی این همه ی فاجعه نیست. اتفاق می تواند از این هم غم انگیزتر باشد: وقتی که ده دقیقه ی بعد دختر به خودش می آید و می بیند که به شکل مذبوحانه و رقت باری سعی می کند با کوباندن پسر – یا ماه تولد پسر؛ چه فرق دارد... – از خودش دفاع کند.

از اینکه می بیند سعی اش در نشان دادن خودش به شکلی دیگر – شکلی که مهربان و صبور و با گذشت نیست – انگار کاملا نتیجه داده. ولی انگار ترجیح می داده سعی اش بی نتیجه اما آشکار باشد...

دور باطلی که با آن میلیونها زن دیگر، در آن شریک است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

بود که قرعه ی دولت به نام ما افتد؟

اصلا قرعه ای در کار هست؟ یا دولتی حتی؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

بید

من بید شده ام

لای لباس های پشمی
ژاکت های قدیمی
پیراهن های تابستانی
حفره های کوچک حفر می کنم
به خیال این‌که
تونل های دراز
به نور خواهند رسید
اما تنها از این کنج تاریک کمد
به کنج دیگرش
می رسم

من بید شده ام.
کند پرواز می کنم
زود به دام می افتم
راحت جان می دهم.

مریم مومنی
بی هویت شده ام. انگار همه چیزم را گرفته اند، از محتوایات جیبهایم تا خود لباسهای تنم.

سخت است که دو ماهی با خودت کلنجار بروی که برای دوباره ساختن، برای از سر گرفتن، نایی هست؟ مجالی هست...؟


طفلی به نام شادی دیری‌ست گم شده ست

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر


استاد شفیعی کدکنی

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

پارسال همین وقتها بود به گمانم. غر می زدی که چه صف طولانی ای بود، و می گفتی هر انتخابات دیگری که بود با همچین صفی عمرا اگر منتظر می شدی تا رایت را بیاندازی.

می گفتم که حالم خوش نیست... می پرسیدی هیجان زده ام یا نگران. هیجان زده را برای این می گفتی که مثل همه می دانستی همه ی این آدمهای منتظر که حاضرند ساعتها بایستند و رای بدهند، نیامده اند تا همان دون مایه را دوباره رئیس جمهور کنند. من اما جواب دادم هیجان زده نیستم، جواب دادم که نگرانم.
صبح در حوزه ی انتخابات، چیزی در چشم مردم ندیده بودم. دوستی زنگ زده بود و از اصفهان گفته بود و پیرزنهایی که همزمان با او به دیگری رای داده بودند... جو فامیل هم طوری نبود که همه به میر ما رای داده باشند. نگران بودم که نکند واقعا دوباره رای بیاورد. و فکر می کردم همه ی ایران همین چهار نفر دور و بری های ما اند.

یک سال پیش، دقیقا در همین ساعت ها ... بعد از ظهر روز جمعه 22 خرداد 88، ما فکرش را هم نمی کردیم که واقعا "مردم ایران" یعنی چه کسانی؛ که عظمت مردم معنایش چیست؛ که شقاوت حاکمیت تا به کجاست. که کشتن چقدر آسان است. که روی بام "الله اکبر" سر دادن، یعنی چه. که همه ی دنیا را متوجه خود کردن یعنی چه.

پیش از انتخابات چه دوست داشتم این عکس را؛ کارگرانی که عکس میرحسین به دست دارند، روبان سبز به دست بسته اند و آنها هم با موبایلشان از "شور انتخابات" فیلم می گیرند...

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه


بعضی ها هستند که می شود به خاطرشان از همه ی دلخوشیهایت، از همه ی خوشایندهایت، از همه دوست داشتنی هایت بگذری...
در مقابل، بعضی ها هم هستند که به خاطرشان از همه ی دلخوشیهایت، از همه ی خوشایندهایت، از همه دوست داشتنی هایت می گذری...

برای دسته ی اول در ازای به دست آوردنشان؛ برای دسته ی دوم به امید رها شدن از دستشان.



۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

سرد و ساده و شکسته

...که مث تولـــد فاجــعه سردم
که مث حادثه آرامش ندارم...

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

"خیلی‌ها خود را برای جنگ آماده می کنند. لازم است. دیگران خود را برای جهان آماده می‌کنند، ضروری است. بعضی‌ها خودشان را برای مرگ آماده می‌کنند طبیعی است. تو خودت را برای عشق آماده می‌کنی و چقدر بی‌دفاعی در برابر جنگ، در برابر جهان، در برابر مرگ."

هلنا کورده‌رو

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

باغ خاطره ها

"سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید: دستانت "
به خودت نمیان...


فروغ فرخزاد/تولدی دیگر

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

زندگیم به این دمپایی پاره شده ی سرویس می ماند که هربار می پوشی اش، یادت می آید که پاره شده و باید دور انداختش.

پ. ن: آن پنج دقیقه پوشیدنش شاید، انقدر زود از خاطرت می برد که می خواستی دور بیاندازیش...

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

خب... حالا کجا برویم...؟



پ. ن: نقاشی را از اینجا برداشته ام.


What will be, will be


بعد از هر بار روشن کردن PC کارم شده باز کردن My Cumputer، رفتن آدرسی مشخص و باز کردن فولدر Mary & max؛ اجرا کردنش و جلو رفتن تا 1:19:44 که آن گلوله های نخ بافتنی از توی سبد معلوم می شوند و صدای محوی می آید مثل زنگ زدن گوش و یک خانمی شروع می کند به خواندن شعری که آن دفعه ی اولی که بدون زیرنویس دیدمش هم دوستش داشتم...


When I was just a little girl
I asked my mother, what will I be
Will I be pretty, will I be rich
Here's what she said to me.

Que Sera, Sera,
Whatever will be, will be
The future's not ours, to see
Que Sera, Sera
What will be, will be


۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

نپرسیدم ازشان؛ ولی به گمانم همه، نقطه ی اوج کتاب "درخت زیبای من" را آنجایی می دانند که پرتقالی تصادف می کند و می میرد و ژوزه تنها می ماند. اصلا شاید وقتی برای ژوزه گریه می کنند که می فهمد پرتقالی اش به آسمانها رفته، وقتی که افسرده می شود، وقتی که از اندوه به بستر بیماری و حتی مرگ می افتد.

اما اوج غم انگیزی "درخت زیبای من" جای دیگری بود. داستان به این دلیل پایانی غم انگیز نداشت که ژوزه، کودک معصوم قصه، تکیه گاه و بهترین دوستش را از دست داد. حزن داستان که تا به امروز هم در خاطر من مانده، آنجایی بود که ژوزه فهمید، پرتقالی دیگر هرگز برنمی گردد و او "باید به زندگی، بدون پرتقالی اش، ادامه دهد"...