۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

نپرسیدم ازشان؛ ولی به گمانم همه، نقطه ی اوج کتاب "درخت زیبای من" را آنجایی می دانند که پرتقالی تصادف می کند و می میرد و ژوزه تنها می ماند. اصلا شاید وقتی برای ژوزه گریه می کنند که می فهمد پرتقالی اش به آسمانها رفته، وقتی که افسرده می شود، وقتی که از اندوه به بستر بیماری و حتی مرگ می افتد.

اما اوج غم انگیزی "درخت زیبای من" جای دیگری بود. داستان به این دلیل پایانی غم انگیز نداشت که ژوزه، کودک معصوم قصه، تکیه گاه و بهترین دوستش را از دست داد. حزن داستان که تا به امروز هم در خاطر من مانده، آنجایی بود که ژوزه فهمید، پرتقالی دیگر هرگز برنمی گردد و او "باید به زندگی، بدون پرتقالی اش، ادامه دهد"...

هیچ نظری موجود نیست: