۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

زندگیم به این دمپایی پاره شده ی سرویس می ماند که هربار می پوشی اش، یادت می آید که پاره شده و باید دور انداختش.

پ. ن: آن پنج دقیقه پوشیدنش شاید، انقدر زود از خاطرت می برد که می خواستی دور بیاندازیش...

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

خب... حالا کجا برویم...؟



پ. ن: نقاشی را از اینجا برداشته ام.


What will be, will be


بعد از هر بار روشن کردن PC کارم شده باز کردن My Cumputer، رفتن آدرسی مشخص و باز کردن فولدر Mary & max؛ اجرا کردنش و جلو رفتن تا 1:19:44 که آن گلوله های نخ بافتنی از توی سبد معلوم می شوند و صدای محوی می آید مثل زنگ زدن گوش و یک خانمی شروع می کند به خواندن شعری که آن دفعه ی اولی که بدون زیرنویس دیدمش هم دوستش داشتم...


When I was just a little girl
I asked my mother, what will I be
Will I be pretty, will I be rich
Here's what she said to me.

Que Sera, Sera,
Whatever will be, will be
The future's not ours, to see
Que Sera, Sera
What will be, will be


۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

نپرسیدم ازشان؛ ولی به گمانم همه، نقطه ی اوج کتاب "درخت زیبای من" را آنجایی می دانند که پرتقالی تصادف می کند و می میرد و ژوزه تنها می ماند. اصلا شاید وقتی برای ژوزه گریه می کنند که می فهمد پرتقالی اش به آسمانها رفته، وقتی که افسرده می شود، وقتی که از اندوه به بستر بیماری و حتی مرگ می افتد.

اما اوج غم انگیزی "درخت زیبای من" جای دیگری بود. داستان به این دلیل پایانی غم انگیز نداشت که ژوزه، کودک معصوم قصه، تکیه گاه و بهترین دوستش را از دست داد. حزن داستان که تا به امروز هم در خاطر من مانده، آنجایی بود که ژوزه فهمید، پرتقالی دیگر هرگز برنمی گردد و او "باید به زندگی، بدون پرتقالی اش، ادامه دهد"...